او را
محرم رازی؛
و با او
از مرگ
من
سخن گفتم.
و با پیچک
که بهار خواب هر خانه را
استادانه
تجیری کرده بود،
و با عطش
که چهره هر آبشار کوچک
از آن
با چاه
سخن گفتم،
و با ماهیان خرد کاریز
که گفت و شنود جاودانه شان را
آوازی نیست،
و با زنبور زرینی
که جنگل را به تاراج می برد
و
عسلفروش پیر را
می پنداشت
که باز گشت او را
انتظاری می کشید.
و از آ ن با برگ آخرین سخن گفتم
که پنجه خشکش
نو امیدانه
دستاویزی می جست
در فضائی
که بی رحمانه
تهی بود.
***
و چندان که خش خش سپید زمستانی دیگر
از فرا سوی هفته های نزدیک
به
گوش آمد
و سمور و قمری
آسیه سر
از لانه و آشیانه خویش
سر کشیدند،
با آخرین پروانه باغ
از مرگ
من
سخن گفتم.
***
من مرگ خوشتن را
با فصلها در میان نهاده ام و
با فصلی که در می گذشت؛
من مرگ خویشتن را
با برفها در میان نهادم و
با برفی که می نشست؛
با پرنده ها و
با هر پرنده که در برف
در جست و جوی
چینه ئی بود.
با کاریز
و با ماهیان خاموشی.
من مرگ خویشتن را با دیواری در میان نهادم
که صدای مرا
به جانب من
باز پس نمی فرستاد.
چرا که می بایست
تا مرگ خویشتن را
من
نیز
از خود
نهان کن
احمد شاملو